پروانه و شمع
نوشته شده توسط : رامین

آفتاب داشت كم كم غروب ميكرد. دخترك كبريت را برداشت و شمعي گذاشت  روي تاقچه ي و آن را روشن كرد.
نور شمع زياد نبود وكاملا فضاي اتاق رو روشن نمي كرد. هوا داشت تاريك تر ميشد و شمع با شعله آتش كم كم آب ميشد.
پروانه اي از دور نور كم سويِ شمع را ديد و به طرف نور پرواز كرد. وقتي رسيد محكم خورد به شيشه ي پنجره
شمع از جا پريد و پروانه را ديد كه خودش را به شيشه ميزند . خنده اي تلخ كرد و باز چمانش را بست و منتظر بود تا لحظه مرگش برسد.
پروانه روزنه اي كوچك پيدا كرد و وارد اتاق شد. پرواز كنان دور شمع مي چرخيد و نزديك و نزيدكتر ميشد ،‌ حرارت شعله شمع بالهاي زيباش رو داشت مي سوزاند اما بازم
به پرواز به دور شمع ادامه مي داد، شمع كه نفس هاي آخرش را مي كشيد به پروانه گفت: اي كاش عاشق ديوانه فراموش شوي!
پروانه هم كه ديگر جاني برايش نمانده بود رو به شمع كرد و گفت: طولي نمي كشد كه تو هم خاموش ميشوي.
و هردو كنار هم جان سپردند.
خودم نوشتما نظرتون رو بهم بگين.

 





:: بازدید از این مطلب : 984
|
امتیاز مطلب : 78
|
تعداد امتیازدهندگان : 23
|
مجموع امتیاز : 23
تاریخ انتشار : | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: